اینجا ح جیمی مینویسد !



نمیدونم چرا بازه ی سال ۹۳ تا ۹۷ انقدر برام زود گذشت،نه اینکه فکر کنید زود گذشت چون خوش گذشت هااا،نه اصلا و اتفاقا برعکس،شاید باورتون نشه اما گاهی اسم سال۹۳ که میاد فکر میکنم پارسال بوده،نمیدونم چرا توی این برهه از زمان به شدت گیر کردم.برهه ای که کلی هدف واسه خودم چیده بودم که به تک تکشون برسم اما به هیچکدومشون نتونستم برسم،همیشه شعار میدادم که سعی کنید هیچوقت شرمنده دلتون نشید اما خودم بدجور شرمنده دلم شدم.نه تنها به اهدافم نرسیدم بلکه به پایین ترین چیزی که از خودمم فکر میکردم نتونستم برسم و بعد از ۴-۵سال مجبور به انتخاب چیزی شدم که هیچوقت از خودم نمیدیدم و بعید نیست این روزا کلی سردرگم و کلافه و عصبانی باشم و ناخودآگاه این حس رو هرجا میرم یا هرجا چیزی مینویسم انتقال بدم،دقیقا مثل متن دیشب که وقتی نوشتمش یه کامنت دریافت کردم که "به نظر میرسه عصبانی هستی" و من در جوابش نوشتم عصبانی نیستم که.ولی وقتی خوب فکر میکنم میبینم آرهخیلی عصبانیم و حال خوبی ندارم و اگر این روزها میخندم و لبخند میزنم همش مصنوعی و تظاهریه.چون مجبور به انتخاب چیزایی شدم که هیچ برنامه ریزی براشون نداشتم فقط دارم دعا میکنم که عاقبتش خوب باشه و بگم خدایا مرسی که اون چیزی که میخواستم نشدچون روز به روز دارم تبدیل میشم به یه آدم دپرس و بی انگیزه تر از دیروز.چیزایی که هیچوقت با شخصیت من سازگاری نداشت.


تصمیم گرفتم بعد از ۵ سال دوباره شروع کنم به نوشتن با این تفاوت که قبلا در بلاگفا و الان در بیان.اما انگار نوشتن از یادم رفته،دیگه نمیتونم مثل قدیما خوب بنویسم،فقط میتونم بنویسم که حداقل آروم بشم،مغزم بایگانی بشه،باید بنویسم تا حالم یکم بهتر بشه،آخه من  آدم نوشتن بودم با وبلاگ نویسی خو گرفته بودم،حتی خودمم باورم نمیشه چطور۵سال تونستم فاصله بگیرم.دوباره من و وبلاگ نویسی و سه نقطه هایی که معنیشون کلی حرف نگفته است.


خیلی خوبه آدم تو زندگیش دوستایی داشته باشه که همیشه تو همه ی چالش هاش،ناراحتیاش،نگرانیاش،خوشحالیاش باهاش باشن بدون هیچ دغدغه ای باهاشون دردودل کنه،حرف بزنه ،حتی گریه کنه.هیچوقت تا الان موفق نشدم با چنین آدمایی برخورد کنمهمیشه دوستای زیادی داشتم اما خیلی سطحی و دوره ای.از خیلیاشون خبر ندارمتو دبیرستان فکر میکردم "ن" میتونه یه دوست خوب باشه کسی که باهاش قدم به قدم میتونم راه بیام اما همش افکار پوچ بود و این رو بعد از یک سال که "ن" خیلی پنهانی و بی سروصدا گذاشت رفت روسیه فهمیدم.و الان هم "سین" شده همراه و رفیق دوره ی دانشگاه.هر چند که با کلمه به کلمه حرفاش تو اوج ناراحتیام میزنم زیر خندههر چند که دارم حس میکنم کم کم اخلاقم داره میشه شبیه اون و از لاک "آروم" بودنم دارم میام بیرون و به اندازه تمام انرژی منفی هایی که از "ن" میگرفتم همونقدر انرژی مثبت از "سین"میگیرم.هر چند که بعضی وقتا بخاطر رک بودنش ازش ناراحت میشم ولی بازم تنها نقطه امیدم تو دانشگاههشاید اگه "سین" نبود همین دو ماه از ترم اول این دانشگاه لعنتی رو هم نمیتونستم تحمل کنم و انصراف میدادم.دقیقا مثه روزهای اول دانشگاه که وقتی میرفتم سر کلاس یهو چشمام پر از اشک میشد و میگفتم خدایا چرا آخه؟من؟اینجا؟.


نمیدونم چرا بازه ی سال ۹۳ تا ۹۷ انقدر برام زود گذشت،نه اینکه فکر کنید زود گذشت چون خوش گذشت هااا،نه اصلا و اتفاقا برعکس،شاید باورتون نشه اما گاهی اسم سال۹۳ که میاد فکر میکنم پارسال بوده،نمیدونم چرا توی این برهه از زمان به شدت گیر کردم.برهه ای که کلی هدف واسه خودم چیده بودم که به تک تکشون برسم اما به هیچکدومشون نتونستم برسم،همیشه شعار میدادم که سعی کنید هیچوقت شرمنده دلتون نشید اما خودم بدجور شرمنده دلم شدم.نه تنها به اهدافم نرسیدم بلکه به پایین ترین چیزی که از خودم فکر میکردم هم نتونستم برسم و بعد از ۴-۵سال مجبور به انتخاب چیزهایی شدم که ازشون چندان خوشم نمیومد و حتی درموردشون فکر هم نمیکردم و بعید نیست این روزا کلی سردرگم و کلافه و عصبانی باشم و ناخودآگاه این حس رو هرجا میرم یا هرجا چیزی مینویسم انتقال بدم،دقیقا مثل متن دیشب که وقتی نوشتمش یه کامنت دریافت کردم که "به نظر میرسه یکم عصبی هستی" و من در جوابش نوشتم عصبی نیستم که.ولی وقتی خوب فکر میکنم میبینم آرهعصبیم خیلیم عصبانیم و حال خوبی ندارم و اگر این روزها میخندم و لبخند میزنم همش مصنوعی و تظاهریه.چون ناچار به انتخاب چیزایی شدم که هیچ برنامه ریزی براشون نداشتم فقط دارم دعا میکنم که عاقبتش خوب باشه و سریع بگذره و یه روز برسه که بگم خدایا مرسی که اون چیزی که میخواستم نشدچون روز به روز دارم تبدیل میشم به یه آدم دپرس و بی انگیزه تر از دیروز.چیزایی که هیچوقت با شخصیت من سازگاری نداشت.


تصمیم گرفتم بعد از ۵ سال دوباره شروع کنم به نوشتن با این تفاوت که قبلا در بلاگفا و الان در بیان.اما انگار نوشتن از یادم رفته،دیگه نمیتونم مثل قدیما خوب بنویسم،فقط میتونم بنویسم که حداقل آروم بشم،مغزم بایگانی بشه،باید بنویسم تا حالم یکم بهتر بشه،آخه من  آدم نوشتن بودم با وبلاگ نویسی خو گرفته بودم،حتی خودمم باورم نمیشه چطور۵سال تونستم فاصله بگیرم.دوباره من و وبلاگ نویسی و سه نقطه هایی که معنیشون کلی حرف نگفته است.


و یاد گرفتم که دیگر هیچوقت به خودم هیچ قولی ندهم.یاد گرفتم که هیچوقت آرزویی  نکنم و آرزویی نداشته باشم.یاد گرفتم که گاهی باید از چیزهایی که ترس ندارند ترسیدیاد گرفتم که بگذارم هر چیزی خودش اتفاق بیوفتد.

+آنکه دائم هوس سوختن ما میکرد.کاش می آمد و از دور تماشا میکرد.

"عصمت بخارایی"


به روز رسانی را که فقط برای انواع بازی ها، نرم افزارها و برنامه های کامپیوتری نگذاشته اند …گاهی هم آدم ، باید افکارش را به روز کند!طرز فکرش را ارتقا بدهد…حال و هوایش را تازه کند …مثلا دور بریزد تمام خاطراتی را که تکرارشان چیزی به جز غم و اندوه ندارد رها کند بعضی وابستگی ها را که حال و روزش را به هم میریزندافسوس ها را …غصه ها را …نگرانی ها را …وتمام تلخی هایی که بوی کهنگی گرفته اند گاهی باید یک گوشه ی دنج نشست ؛زندگی را نو کرد و یک "من" تازه ساخت با باورهایی جدید و افکاری رو به رشد …باور کن لازم است هر از گاهی خودمان را هم "به روز رسانی" کنیم …!


حواسم باشه به آدمای اطرافم زیاد دل نبندم.آدم ها همیشه فقط اولش خوبن.حواسم باشه معمولا آدم هایی که اولویتشون تو زندگی "خودشون" هستن و حرف کسی براشون اهمیت نداره موفق ترن.حواسم باشه همه برنامه هام و حرفام رو به هر کسی نگم.حواسم باشه به ظاهر کسی اعتماد نکنم،حواسم باشه اون چیزی که آدما جلوم نشون میدن با اون چیزی که پشت سرم هستن خیلی فرق میکنه.حواسم باشه حرف ها و اخلاق های گند یه عده روم هیچ تاثیری نذاره و راه خودم رو برم.حواسم باشه از یه جایی به بعد نذارم آدما زیاد بهم نزدیک بشن،حد فاصله خیلی وقتا لازمه،همیشه همه چیز از دور قشنگتره.حواسم باشه هر آدمی تو دنیا منحصر به فرد خودشه و هیچوقت هیچکس نمیتونه مثل یکی دیگه باشه.حواسم باشه با این حال آدم ها ویژگی های خوب هم کم ندارن که باید ازشون یاد بگیرم.


عادت میکنیم.به همه چیز عادت میکنیم،حتی به چیزهایی که یه روز ازشون متنفر بودیم،حتی به چیزهایی که هیچوقت فکرش رو هم نمیکردیم.حتی به چیزهایی که مطمعن بودیم اگه دیگه نداشته نباشیمشون زندگیمون تمومه،خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو بکنیم عادت میکنیم.جوری که خودمون هم نمیفهمیم چطور تونستیم کنار بیایم و چطور برامون عادی شد،گذشت زمان ما رو غرق خودش میکنه و با همه چیز وفق میده حتی اگه نخوایم و مقابله کنیم،حتی اگه سخت باشه.! تنها چیزی که باقی میمونه یه بغض پنهانی،یه حسرتِ قدیمیِ خاک خورده لا به لای کاغذهایِ کتابِ زندگیمونه،که وقتی ورق میزنیم و میریم سراغ فصل هایی که گذشت یهو پیداش میکنیم و مثل دیدن یه نوستالژی یه پوزخندِ تلخ بهش میزنیم و ازش میگذریم،میفهمی؟؟پوزخند میزنیم.به همین راحتی از یه جایی به بعد به چیزهایی که نداشتنشون برامون خیلی سخت و سنگین بود پوزخند میزنیم :(


توی گیر و دارِ تغییر رشته ام واسه ترم بعد،بالاخره اونقدر با خودم و اطرافیانم مبارزه کردم که به اون چیزی که میخوام برسم و رشته ای رو انتخاب کنم که به تایپ شخصیتیم بیشتر نزدیکه،این بار دیگه حرف هیچکس از هیچ جنبه ای برام مهم نیست،حرف تموم آدم هایی که هزار بار از راهی که میخواستم برم و عاشقش بودم برگردوندنم و پشیمونم کردن.فقط و فقط میخوام علاقه ام رو دنبال کنم حتی اگه یه قرون درآمد نداشته باشه،از امروز صبح تا الان روحیم خیلی خیلی بهتر از روزای دیگست،کی میخواد "هر کسی را بهر کاری ساختند" تو جامعه ما جا بیفته؟کی میخوایم به سلیقه ها و علاقه های هم احترام بذاریم و کسی رو نسبت به چیزی که دوست داره دلسرد نکنیم؟!


حواسم باشه به آدمای اطرافم زیاد دل نبندم.آدم ها همیشه فقط اولش خوبن.حواسم باشه معمولا آدم هایی که اولویتشون تو زندگی "خودشون" هستن و حرف کسی براشون اهمیت نداره موفق ترن.حواسم باشه همه برنامه هام و حرفام رو به هر کسی نگم.حواسم باشه به ظاهر کسی اعتماد نکنم،حواسم باشه اون چیزی که آدما جلوم نشون میدن با اون چیزی که پشت سرم هستن خیلی فرق میکنه.حواسم باشه حرف ها و اخلاق های گند یه عده روم هیچ تاثیری نذاره و راه خودم رو برم.حواسم باشه از یه جایی به بعد نذارم آدما زیاد بهم نزدیک بشن،حد فاصله خیلی وقتا لازمه،همیشه همه چیز از دور قشنگتره.حواسم باشه هر آدمی تو دنیا منحصر به فرد خودشه و هیچوقت هیچکس نمیتونه مثل یکی دیگه باشه.حواسم باشه با این حال آدم ها ویژگی های خوب هم کم ندارن که باید ازشون یاد بگیرم.


دیشب داشتم به نوشته های توی وبلاگم فکر میکردم،به اینکه از قضاوت آدمایی که نمیشناسمشون و فقط میان میخونن و میرن میترسم،سریع نوشته هام رو رمزدار کردم که راحت باشم،که دچار خودسانسوری نشم.باز به خودم گفتم چقدر ضعیفی دختر!باید یاد بگیری که شهامت قضاوت شدن داشته باشی حتی قضاوت منفی!.باید یاد بگیری که انقدر زودرنج و شکننده نباشی.باید یاد بگیری که هر روز بیشتر از دیروز "خودت" باشی و از اینکه "خودِ واقعیت" هستی نترسی.وگرنه از نظر روحی زیاد نمیتونی دووم بیاریو اینگونه شد که مطالب به حالت عادی برگشت.


من عاشق وبلاگ نویسی ام-من عاشق کتابم-من عاشق عکاسیم-من عاشق نویسندگیم-من عاشق هوای بارونی ام-من عاشق صدای بارونم-من عاشق لوازم تحریری ام-من عاشق آشپزی ام-من عاشق شعرم-من عاشق گل طبیعی و گلدونم-من عاشق هوای ابری ام-من عاشق لباسای زمستونی ام-من عاشق لبو و انبه ام-من عاشق شلوغی ام-من عاشق پارچه چهارخونه و گل گلی ام-من عاشق ادکلن های خنکم-من عاشق کتونی ام مخصوصا آل استار-من عاشق آش رشته ام-من عاشق کرانچی و لواشک و ترشیجاتم-من عاشق دوچرخه سواری ام-من عاشق آلبوم عکسای قدیمی ام-من عاشق دفترخاطراتم-من عاشق فست فودم-من عاشق خوابم-من عاشق آدمای شوخ طبعم-من عاشق صندوقچه های چوبی ام-من عاشق جعبه های کادو ام-من عاشق خانوم "د" ام-من عاشق طبیعت گردی ام-من عاشق نی نی ها ام-من عاشق حرف زدن های طولانی ام-من عاشق بوی اسفندم-من عاشق زبانم-من عاشق مسافرتم-من عاشق فروشگاه لوازم آرایشی ام-من عاشق تمیز و مرتب کردن خونه و اتاقم-من عاشق تغییر دِکورم.

من از دروغ و دورویی متنفرم-از آبمیوه و رانی هلو متنفرم-از ادکلن گرم و شیرین متنفرم-از ریاضی و فیزیک متنفرم-از رقابت متنفرم-از بحث و کلکل متنفرم-از (حیوانات خانگی -ات-خزندگان-بندپایان) متنفرم-از کدو متنفرم-از پاییز متنفرم-از لحضه سال تحویل متنفرم-از سیزده بدر متنفرم-از آدمای فضول متنفرم-از خاله زنک بازی متنفرم-از پانتومیم متنفرم-از قهوه تلخ متنفرم-از بادی جامپینگ متنفرم-از والیبال متنفرم-من از محیط بیمارستان و بوی پنی سیلین و الکل و خون متنفرم-از دانشگاهی که توش درس میخونم متنفرم-من از صدای جیرجیرک متنفرم-من از ظرف شستن متنفرم-من از بدقولی متنفرم-از اینکه وقتی با یکی حرف میزنم سرش تو گوشی باشه متنفرم-از صدای تلفن و آلارم گوشی وقتی که خوابم متنفرم-از چتر مشکی متنفرم-من از مقایسه شدن متنفرم.


اصن یه وضعیه ها.نمیدونم کی زندگیم میخواد رو ریتم ثابت و منظم حرکت کنه.از زندگی بی برنامه و نامرتب و درهم برهم بدم میاد،خلاصه که این روزا خیلی روزای شه ایه فقط واسه شخص من،کاش همه چی خیلی زود و سریع درست بشه از این بیحالی و کسلی بیام بیرون،مدتیه به شدت بداخلاق و پرخاشگر شدم کلا ناخواسته به همه میپرم بعد سریع پشیمون میشم.حوصله بیرون رفتن ندارم،ینی یه روز میرسه بیام بنویسم حالم خوب شده؟همه چی مرتبه؟یه حسی بهم میگه باید خودم دست به کار بشم،ولی عجیب تنبلی اومده سراغم،فردا چندتا واحد اختصاصی دارم نمیخوام برم دانشگاه چون بدردم نمیخوره وقتی میخوام تغییر رشته بدم احتمالا واسه امتحانای ترم هم حذفشون کنم.یه دبیر زبان داشتیم تو پیشدانشگاهی آخرین کلاسی که تقریبا دو سال پیش باهاش داشتیم گفت اگه میخواید حال زندگیتون خوب باشه به نمازتون سر و سامون بدید.امروز یادم اومد به حرفش با خودم گفتم دقیقا چندوقته نماز نخوندی؟روم نمیشه بگم چندوقته ولی خیلی وقته از همه چی دور شدم و دارم از زیر همه چی در میرم،خودمم اصلا احساس خوبی ندارم و نمیدونم این دور شدنه کی و از کجا شروع شد.وقتی خیلی وقته اون بالاییه رو یادم رفته توقع دارم برام چیکار کنه؟وضعم بهتر از این باشه؟دستمو بگیره؟ بابام همیشه میگه ناشکری نکن خیلیا حسرت زندگیت میخورن ولی خودم تقریبا از هیچ قسمتیش لذت نمیبرم.

بعدا نوشت ۱۹ آذر ۱۳۹۸:قرار بود این نوشته بعد از یه روز انتشار پاک بشه ولی خب بهتره باشه واسه مرور بعدها.


میدونی مرد؟از یه جایی به بعد دوره ی اینجور عشقا میگذره؛فلان ریمل و فلان خط چشم و کدوم لباسم با کدوم شالم سِته و وقتی نشستم رو به روش دستمو چجور بذارم زیر چونم و با کدوم زاویه بخندم که بیشتر دلش بلرزه ! قشنگ بودن خوبه ها؛ولی تهِ تهش اونی میمونه که داغون و خسته و لهتم دیده.اونی که تو عرق ریزون تابستون با آرایش ریخته و موهای فر خورده و صورت خیسو کلافه باهاش دوئیدی،باهاش خندیدی،باهاش غر زدی به هرچی گرما و آفتاب کوفتیه و تو برف ریزون زمستون با صورت سرخ و سفید پیچیده شده لای شالگردن که ازش فقط دوتا چشم مونده دلت گرم شده کنارش.میدونی مرد؟آدم مگه چی از این دنیا میخواد جز اینکه یه نفر داغون و له و خستشو هم بخواد؟که داغون و له و خستم که باشه بتونه باهاش بخنده و مهم نباشه اگه ریملش ریخته یا رنگ رژش رفته یا لباسش لک شده و با معشوقه های با پرستیژ توی کتابا زمین تا آسمون فرق داره! آدم ته تهش تنهاییشو با اونی تقسیم میکنه که خیالش راحته کنارش هرجوری هم که باشه "خودشه"وگرنه خیابونا پره از آدمایی که انگار بازیِ "کی از همه قشنگتره؛من من من من"راه انداختن.حالا تو با آرومترین صدایی که از خودت سراغ داری بپرس کی از همه ی دنیا بیشتر منو میخواد؟به شرفم قسم اگه بلندتر از همه داد نزدم: "من"!  منبع:نازنین هاتفی


واسه ناامیدی و فاز منفی دادن خیلی زوده هنوز.تمام تلاشمو میکنم که هرجایی که هستم،هرجوری که هستم،با هر توانایی که دارم،بهترین باشم!من که هنوز سنی ندارم،چرا انقدر احساس میکنم لحضه ها رو از دست دادم؟؟شدیدا به انرژی مثبت واقعی نیاز دارم.


واسه ناامیدی و فاز منفی دادن خیلی زوده هنوز.تمام تلاشمو میکنم که هرجایی که هستم،هرجوری که هستم،با هر توانایی که دارم،بهترین باشم!من که هنوز سنی ندارم،چرا انقدر احساس میکنم لحضه ها رو از دست دادم؟؟شدیدا به انرژی مثبت واقعی نیاز دارم.


من سعی میکنم با همین چیزهای کوچیکی که دارم و به چشم خیلیا نمیاد خوشحال باشم،حتی با نداشته هامم خوشحال باشم(که فکر میکنم این یکی رو تقریبا دارم شعار میدم)ولی نمیذارم بخاطر چیزهایی که دست خودم نبوده پس زده بشم و سرزنشم بکنن و ترحم بهم داشته باشن یا حتی بالعکس.همه ی آدم های این دنیا دست خودشون نبوده که کجا به دنیا بیان!شهرستانی باشن،روستایی باشن،کلانشهر نشین باشن،ظاهرشون چه شکلی باشه،زشت باشن،خوشکل باشن،قابل تحمل باشن،هالیوود طور باشن،تو چه خانواده ای به دنیا بیان،پولدار،فقیر،متوسط، قد و بالاشون چطور باشه،کوتاه باشن،بلند باشن،معمولی باشن،۲۰ سانت باشن،معلول مادرزادی باشن یا سالم باشن،میفهمید لعنتیا هیچکس دست خودش نبوده حتی تویی که از بالا به پایین بقیه رو نگاه میکنی،راحت دل میشکنی و خودتم حالیت نیست !حتی تویی که داشته هات رو به رخ بقیه میکشی و حالیت نیست!کاش یکم فکر کنی که دنیا اگه یه جور دیگه میچرخید تو هم ممکن بود جای اونا باشی،اصن به قول معروف باشه تو خوب ما بد!ما از یه دهات دور افتاده تو تهرونی اصیل هفت جَدت هم زعفرانیه نشین،ما سمندون تو بردپیت و استیوجابز و چمیدونم از اینا.،ما نون پنیر تو شیشلیک،ما خز تو لاکچری!!،ولی پایه و اساس خوب بودنت و موفقیت های الانت قطعا دست خودت نبوده،تو فقط تو جزئیات و فرعیات لول خوردی،جزئیات و فرعیاتی که اگه یه آدم فاقد امکانات و آپشن های مادرزادی و خدادادی تو هزار سال هم جون بکنه شاید نتونه بهت برسه،پس به چیزی افتخار نکن،غرور و خودبرتر بینی برت نداره،تو از همون اول پایه و اساست با یه عده فرق میکرده ۱۰۰ هیچ از بقیه جلو بودی ! خدا رو شکر،شما لایق بهترین های دنیا ! ولی خواهشا کسی رو بخاطر چیزایی که دست خودش نبوده و نیست پس نزن،دلشو نشکن،اعتماد به نفسش رو قهوه ای نکن،ترحم نکن!ما میدونیم همه ی اینا ناخواسته اس ولی خواهشا ناخواسته از این کارا نکن :( میفهمی یا نه؟


میگم:بازم آیین نامه قبول نشدم! -میگن: تو کی چی رو قبول شُدی که این بار دومت باشه؟یه بارم که شده تو زندگیت یه چیزی قبول شو حداقل خوشحال شیم:|فقط ضرر بزن.ما که میفهمیدیم تو هیچوقت هیچی نبودی و هیچی نمیشی! -من:سردرد گرفتم،انصافا راست میگن،در همین حد بی خاصیت و بی عُرضه !"


آدم ها یا باید کاری انجام دهند، یا دستِ کم در حال انجام کاری باشند تا چیزی برای نوشتن داشته باشند برای همین است که این روزها هرچه به مغز مبارکم فشار می آورم نمیتوانم چیزی بنویسم چون طبیعتا هیچ کاری انجام نمیدهم فقط میخورم،میخوابم و این لالوها کمی هم درس میخوانم،میروم امتحان میدهم و مستقیما برمیگردم،همین!،اگر بخواهم بنویسم باید در مورد یکی از خواب های اخیرم بنویسم.خوابی که بعد از بیداری یک لبخند گُنده روی لبم نشاند و تمام وجودم را سبُک کرد.نمیدانم برایتان پیش آمده یا نه! اصلا تا حالا تجربه داشته اید یا نه! اما وقت هایی هست که خودت هم نمیدانی دقیقا کِی خوابیدی بعد که بیدار میشوی انگار که از جهان دیگری آمده باشی برای ثانیه هایی همه چیز برایت گنگ میشود،نمیدانی ساعت ۶ عصر است یا ۶ صبح؟یا شاید هم ۱۰ شب! نمیدانی امتحانی که قرار است بدهی را دادی یا نه ؟! نمیدانی اصلا امروز چندشنبه است؟! انگار که کلا ریسِت شده باشی.من اخیرا این را بعد از مدت ها دوباره تجربه کردم یک لحضه وحشت زده مانند کسانی که بطری آب سردی را روی صورتشان خالی کنند از خواب پریدم،مادرم آمده بود توی اتاق،هوا تاریک بود و صدای نم نم باران می آمد انگار که نگران و آشفته باشم باصدای بلند گفتم الان کِیه دقیقا؟صبحه،شبه،عصره؟!واقعا نمیتوانستم تشخیص بدهم که زمان دقیقا به چه وقتیست!! و بعد به خودم گفتم نکند ۶ صبحِ روز شنبه است؟چرا یهو خوابیدم؟ هنوز کلی از جزوه ای که باید برای امتحان میخواندم مانده،احساس میکردم در حین خواندن جزوه ناخواسته خوابم برده و یکی دو ساعت دیگر ناچارا با یک جزوه ی نصفه و نیمه خوانده شده باید بروم دانشگاه،کم کم داشت یادم‌می آمد که امتحانم را دادم اما هنوز متوجه زمان نبودم احساسم میگفت که الان باید تایم صبح باشد،مثلا به احتمال زیاد "صبحِ روز یکشنبه"، تا اینکه بالاخره کاشف به عمل آمد که ساعت ۵:۴۵ عصر روز شنبه اس.ساعت۵:۴۵ دقیقه "عصر روز شنبه" کمی برایم غیرمنتظره بود! اما احساس خوبی داشتم از یک خواب کوتاه اما عمیق،که برای ثانیه هایی من را در یک کُمای مطلق فرو برد،از آن کُماهایی که حافظه ی آدم ها را برای مدتی پاک میکند.!


مذهبی و غیرمذهبی و انقلابی و غیرانقلابی نمیشناسه،بعیده ایرانی باشی و از جسور بودن و دلاوری هاشون چیزی نشنیده باشی ،و از این اتفاق دلت به درد نیاد ! دوس دارم فکر کنم واقعیت نداره!بعدا نوشت ۱۸ دی ۱۳۹۸:دیروز فهمیدم ۵۶ نفر از هموطنانمون در مراسم تشییع سردار بر اثر ازدحام جمعیت در کرمان جان باختند،خیلی ناراحت شدم،خدا به خانواده هاشون صبر بده :(


برایش نوشتم "خوبی؟"جواب داد "نه آنقَدرها که باید باشم" فهمیدم باز همسرش را فرستاده أند مأموریَت ، نوشتم"فکر نمیکردم عشق آدم را تا این حد بی طاقت کند ، فردا برمیگردد دیگر ، دوستِ بیقرارِ من" گفت"نشسته أم پیراهن هایش را اتو میکنم که عطرَش تویِ خانه بپیچد و دل گرفتگی از سَرَم بِپَرَد "جمله أش را که خواندم دلم لرزید ، یادِ شب ها و روزهایِ دلگرفتگی أم افتادم که نمیدانستم برایِ رها شدن از حالِ نامعلومِ پر از غٌصه أم چه کار باید بٌکنم فقط کاغذی برداشتمٌ و برای کسی که نمیدانستم کیست نوشتم ، گاهی قربان صدقه أش رفتم ، گاهی برایش گریه کردم و گاهی قهریادِ مادربزرگ اٌفتادم که وقتی دِلَش میگرفت برای پدربزرگ انار دانه میکرد و فصلِ انار اگر نبود دانه های تسبیحِ پدربزرگ را چند دور می چرخاند و برای سلامتی أش صلوات میفرستاد.یادِ عمه مریم افتادم که وقتی دِلَش میگرفت برایِ همسرش کیکِ شکلاتی می پٌختٌ رویش را با خامه و کمپوتِ سیب تزئین میکرد.یادِ رویا خانوم که وقتی دَلَش میگرفت برایِ مَردَش پیراهن هایِ چهارخانه میدوختٌ اشک هایش را لابه لای تارو پودهایِ پارچه جا میگذاشت.یادِ تمامِ زن هایی که دِلگرفتگی هایشان را به عشقِ مَردی فراموش میکنند و با خودم گفتم همه ی زن ها باید مَردی را داشته باشند که وقتی دِلشان گرفت گوشه ای بنشینند  اَخم هایِ پیراهنش را باز کنند ، برایش انار دانه کنند ، کیک بپَزَند ، سلامتی أش را از خدا بخواهند و به یادش رٌژِ لبِ قرمز بزنند و لاک هایِ رنگی.نبودنِ یک مَرد تویِ زندگی هَر زَنی میتواند شروعِ تمامِ دلگرفتگی های دنیا باشد.برایِ همین است که میگویم همه ی زن ها باید مردی را داشته باشند یا در کنارشان یا در خیالشان| نازنین عابدین پور |

برگرفته شده از cofe-sher.blog.ir


سه-چهار ماهی است حواس پَرتی به سراغم آمده و  به شدت آزارم میدهد!هفته ی پیش که امتحان دادم کارت ورود به جلسه ام را توی جیب پالتویم گذاشتم که برای امتحان بعدی که دقیقا میخواستم همین پالتو را بپوشم یادم نرود و همراهم باشد و دیگر کارت ورود به جلسه را از توی جیبم بیرون نیاوردم تا دیشب که میخواستم همان پالتو را بیندازم توی ماشین لباسشویی و اصلا یادم نبود که کارت ورود به جلسه توی جیبم است،پالتو را انداختم توی ماشین لباسشویی و بعد هم خشک کُن، بعد آوردمش بیرون گذاشتمش پایین بخاری تا نم هایش گرفته شود،شام خوردم،کارهایم را انجام دادم و آخرشب که روی تخت دراز کشیده بودم تازه یادم آمد به کارت ورود به جلسه ی هفته ی پیش که دیگر پودر شده بود.سریع رفتم توی جیب های پالتویم را گشتم آنقدر خُل وضعم که احتمال میدادم هنوز سالم باشد دستم را بُردم توی جیبِ سمت راست و یک کاغذ خیسِ مچاله ی لِه شده دیدم.حالا شانس آورده بودم که یک کپی دیگر هر چند بدون مُهر ازش داشتم،وگرنه برای آخرین امتحان باید کلی اعصاب خوردی میکشیدم!دارم به این فکر میکنم که خوب شد چیز مهمتری نبود،مثلا شناسنامه یا کارت ملی!نتیجه اخلاقی:دیگر هیچوقت هیچ چیزی را در جیب پالتویم نگذارم.شما هم هیچوقت هیچ چیزی را توی جیب های مبارکتان نگذارید.بالاخره خودتان یا مادرتان همیشه حواسش جمع نیست.


چه روزهای بدی،روزهای تسلیت!همه بی رمق،آشفته،احساس تاسفمان را پشت تصاویر ایموجی پنهان میکنیم و تنها کلمه ای که این روزها وِرد زبانمان شده کلمه ی "تسلیت" است،تا کی باید بخاطر سهل انگاری ها و بلایای طبیعی و مصیبت های ناگهانی بنویسیم "ایران،تسلیت"؟ ویدیو چک بزنیم به همه ی این سالهایی که گذشت؛یک روز حادثه ی منا،یک روز سقوط اتوبوس به دَره،یک روز ساختمان پلاسکو،یک روز کشتی سانچی،یک روز سقوط هواپیما در کوه های دنا،یک روز حمله ی تروریستی به مجلس،یک روز حادثه ی قطار،یک روز ریزش تونل،یک روز زله،یک روز سیل،یک روز شهادتِ سردار،یک روز سقوط هواپیمای بوئینگ ۷۳۷ اوکراین و.آنقدر زیاد هستند که خیلی هایشان را فراموش کردیم،هر روز به بهانه ای جمعی از ما با کوله باری از آرزوها پَر میکشند و اگر نخواهیم دروغ بگوییم جمعی از بازماندگان هم به همراهشان میمیرند و فقط نفس میکشند،آن ها هر روز میمیرند و نفس میکشند با دیدن شیشه ی عطر باقی مانده از عزیزشان روی میز، با دیدن عکسهایشان،با مرور خاطراتشان،آن ها به اندازه ی هر دَم که نفس میکشند یک بازدَم هم میمیرند.


مامان هم مثل من عاشق نگه داشتن یادگاری ها و هر چیزی که نوستالژیک طور باشد است،هنوز هم اولین دفترِنقاشیم که وقتی پیش دبستانی بودم در آن نقاشی میکشیدم را نگه داشته،همینطور اولین کاردستی هایم،اولین دست خطم،کتاب های اول دبستان و.،این که میگویم اولین دفتر نقاشی واقعا اولین دفتر نقاشی هم نبود یعنی تا قبل از آن هم برایم دفترنقاشی زیاد خریده بودند اما من به دفترها هیچ اعتنایی نمیکردم و علاقه ی عجیبی به نشان دادن هُنرنمایی هایم روی دَر و دیوار اُتاق داشتم،اصلا از نظر من لذتی که در کشیدن نقاشی ها روی دیوار بود در کشیدنشان توی دفتر نبود! بعد هم طبیعیست که با واکنش های سهمگین مامان رو به رو میشدم:))اگر اشتباه نکنم این عکس (نقاشی) برمیگردد به پنج سالگیم یعنی سال ۸۴،حدود ۱۴ سال پیش،شه هم خودتان هستید! برخلاف اینکه به حیوانات علاقه ندارم و حامیشان هم نیستم اما نمیدانم چرا در اغلب نقاشی های دوران کودکیم گربه و خرگوش و موش و گوسفند و جوجه رنگی و .دیده میشود کلا هرچیزی به غیر از آدمیزاد!


از شما چه پنهان،دوستانی دارم(!)که هر وقت جزوه میخواهند طبق معمولِ همیشه میشوم "عزیزشان"؛معمولا هم پیام هایشان، با "سلام عزیزم،خوبی؟؟" شروع میشود.نمیدانم این "خوبی؟" این "عزیزم ها" را برای این مینویسند که واقعا حالم را بپرسند یا صرفا فقط عادت لفظی اشان است،به هر حال از اینکه صدسالی یکبار هم که شده به همین بهانه ها جویای احوالاتم میشوند خوشحال میشوم و با یک "ممنونم" از محبتشان تشکر میکنم اما جدیدا هروقت از این پیام ها دریافت میکنم همان اول که چشمم به is typing. میخورد بعدش را هم نخوانده میفهمم که احتمالا یا باید کارشان جایی لَنگ باشد یا حداقل گیر جزوه های نداشته شان باشند ! وگرنه مگر میشود آدم الکی عزیزِ کسی بشود؟؟هیچوقت به این عزیزم های چیپ که این روزها بین همه مُد شده و دهان به دهان میچرخد حس خوبی نداشتم !یعنی میشود یک روز بیاید که واقعا از ته قلب عزیزِ یک نفر باشیم؟!یک نفر که عزیزم هایش فقط مالِ ما باشد و مُفت خرج این و آن نشود؟


امروز آخرین امتحانم رو دادم مثه اینکه "سین" هم یه دوست موقتی بود،حالا دوستای من همشون در همین حد موقتین یا واسه شما هم همینجورین؟!چرا هیچوقت یه رفیق درست و حسابی به پُست ما نمیخوره ! باز هم باید بگم مثل همیشه همه فقط اولش خوبن.برام عادی شده وقتی خرشون از پل میگذره اینجوری بشن،فقط نمیدونم چرا آدم نمیشم باز میگم نه فلانی اینجوری نیست!بنظرم دیگه وقتشه آدم بشم.میگم شاید مشکل از منه!ینی هست؟حاضرم تنهاترین باشم ولی دوستام دوستیشون مثه خاله خرسه نباشه !نیمه راه نباشه.دیگه نمیخوام روی کسی به عنوان یه دوست حساب کنم،میخوام برام مثه یه غریبه ی نسبتاً آشنا باشن.


مامان ها وقتی یکدفعه در اتاق بچه هایشان را باز میکنند و یک لیوان چایی،یا یک بشقاب کیک یا میوه دستشان است دو حالت بیشتر ندارد.یا بچه شان دارد کار مهمی انجام میدهد یا خودشان کار مهمی با آنها دارند.در اتاقم باز شد و من کار مهمی انجام نمیدادم که مامان وارد شد.با یک بشقاب میوه یا یک لیوان چایی یادم نیست.فقط مامان وارد شد و گفت میخواهد یک راز به من بگوید.رازی که همه ی مامان ها یک روز باید به دخترانشان بگویند.نشست روبرویم و آرام شروع کرد به حرف زدن:دخترها وقتی به یک سنی برسند،ماهی یک هفته یک دردی میپیچد توی دلشان و.راز بود.من خوشحال بودم که آنقدر بزرگ شده بودم که مامان آرام توی گوشم راز بگوید.مامان از درد و خون و ضعف گفت.اما نگفت که ماهی یک هفته علاوه بر دل درد و غیره دخترها حوصله ی خودشان را ندارند.بهانه گیر میشوند.حالشان از آدم های اطرافشان بهم میخورد.ژلوفن و آبجوش و عسل خوراکشان میشود.مامان نگفت سیخ جگر و پسته کفاف نمیدهد که دخترها در این مواقع یک شانه،یک آغوش امن میخواهند تا زار زار گریه کنند.و هیچکس نباشد که بپرسد چرا گریه!یک نفر باید در این مواقع باشد که شعورش بالا باشد بدون هیچ حرفی فقط گوش به فرمان باشد.باید درک کند وقتی خون از آدم میرود عقلش کار نمیکند و فقط دلش میخواهد یک نفر احساساتش را تقویت کند.من فقط خوشحال بودم که زودتر از تمام دخترهای دبستان این راز را فهمیده ام.بعد که بزرگترتر شدم،وقتی رازم عملی شد به خودم قول دادم اگر روزی پسردار شدم،وقتی پسرم توی اتاقش نشسته و کار مهمی نمیکند،یک فنجان چایی برایش ببرم و بگویم کار مهمی دارم.باید یک راز به تو بگویم:دخترها در ماه یک هفته اش را خر میشوند.خر نه به معنای اینکه گوش در بیاورند.نه!فقط عقلشان تحلیل میرود.حوصله ی منطق ندارند.حوصله ی 2 ضبدر 2 میشود چهار ندارند.حوصله ی فلسفه بافی های ارسطویی ندارند.دلشان میخواهد به یک نفر گیر بدهند و بعد توی دل همان یک نفر گریه کنند.به پسرم بگویم:در این مواقع با دوست دختر یا خواهر یا همسرت بحث نکن.فقط برایش پسته مغز نکن.فقط نپر از داروخانه ژلوفن بخر و با دردهایی که میکشد بِروبِر نگاهش نکن.بغلش کن.ژلوفن هیچ کوفتی نیست.بغل تو میتواند معجزه کند.بعد فکر کردم اگر دختر دار شدم و دخترم مثل خودم کسی را نداشت که بغلش کند،باید چه کنم؟!

"عطیه میرزاامیری"


خانمِ شیرزادِ عزیز،این فقط تو نبودی که همیشه همه چیز را با هم اشتباه میگرفتی و بعد هِرهِر میزدی زیر خنده!خیلی از ماها هم تقریباً شبیه تو هستیم و همیشه در زندگیمان چیزهای ساده ای مثلِ:هدف و آرزو ! گَند زدن و تجربه کردن ! عشق و اختلالات هورمونی ! اُمیدواری و فریب دادن به خودمان ! انعطاف پذیری و سُست عنصری را با هم اشتباه میگیریم و بعداً هِرهِر میزنیم زیر خنده !خنده های تلخ.خنده هایی که تلخی اش را فقط خودمان میفهمیم و بَس!


هروقت سنِ آدم ها را میشنوم اولین چیزی که در ذهنم عبور میکند این است که چقدر سرنوشت ها با هم متفاوت است،سریع با همسن و سالان خودشان مقایسه شان میکنم،اینکه هر کُدام مسیرهای متفاوتی را برای زندگی انتخاب کرده اند،اینکه طرز فکر و سَبکِ زندگیشان زمین تا آسمان باهم فرق میکند،حتی میزان تناسب تیپ و چهره هایشان با سنِ شناسنامه اشان،بعضی ها پیرتر و بعضی ها جوان تر،گاهی از وجود این همه تفاوت شگفت زده میشوم اما با این حال این تفاوت ها در کمالِ بی عدالتی زیبا و آرامش بخش هستند اینکه هرکسی منحصر به فرد است،هیچکس شبیه دیگری نیست حال خوبی را به من القا میکند،هرچند که هیچوقت به سن شناسنامه ای اعتقاد نداشتم،به نظرم باید برای روح آدم ها شناسنامه میساختند،آن وقت بهتر میتوانستیم با هم ارتباط برقرار کنیم!به این روزهایی که میگذرند هیچ حس خاصی ندارم اما به زودی احتمالا وضعیت بهتر میشود،خوب نه ! اما بهتر خواهد شد،وگرنه اتمُسفر همان اتمُسفر است،هنوز هم باید تحمل کنم،ولی شرایط خیلی قابل تحمل تر میشود وقتی با چیزهایی که از جنس خودت هستند دست و پنجه نرم کنی!شما نمیدانید اما هنوز هم به بالشت روی تختم تکیه میدهم و پاهایم را جمع میکنم توی دلم و بغض میکنم.هنوز هم بغض میکنم،احساس میکنم مقابل خودم کم آوردم،انگار که متعلق به جایی هستم که نباید باشم.انگار که به زور محکوم شده باشم و تلاش کنم نیمه ی پُر لیوان را ببینم،اینکه آدم نیمه ی پُرِ لیوان را ببیند قشنگ است،اما این که "تلاش کند" نیمه ی پُرِ لیوان را ببیند،نه!


مثلا انقدر حرف تو دِلت جمع شده باشه که نتونی بزنی و ندونی که از کجا باید شروع کنی و سکوت رو ترجیح بدی،مثلا بیکار باشی ولی کلی کار داشته باشی،مثلا ناخواسته تمام احساسات منفی بهت هجوم بیارن و تبدیل بشن به غبطه خوردن(شایدم حسادت!)،مثلا از یه جایی به بعد فقط لبخند بزنی،لبخند زدن همیشه به معنی اوکی بودن نیست.مثلا انقدر دلسرد شده باشی که دیگه حتی نخوای شانست رو امتحان کنی و بقول "سین" تیری توی تاریکی بزنی!مثلا حتی شادترین آهنگ ها هم واست غمگین باشن و ترجیح بدی آهنگایی گوش کنی که معنیشون رو نمیفهمی یا بی کلامن،مثلا حال خوبِت به اندازه ی حافظه ی ماهی گُلی ثانیه ای و موقت باشه و بعد از یه مدت دوباره اِرور بدی!مثلا از خوشبین بودن ترسیده باشی،مثلا از سوالِ: پنج سالِ آینده ی خود را چگونه تصور میکنید؟ بیزار باشی!

+وقتی حالتون خوب نیست،چیکار میکنید؟چه چیزهایی حالتون رو خوب میکنه؟

+۲۵ بهمن وَلنتاین،۲۶ بهمن روز مادر،۳۰ بهمن تولد مامانم:*(دلیل نفس کشیدنم و دوست داشتنی ترین و مظلوم ترین شخصِ زندگیم) خیلی دوس دارم یه جوری خوشحالش کنم،ولی نمیدونم چجوری؟!یه وقت زشت نباشه به جای اینکه من روز تولدش براش کادو بخرم اون واسه من میخره؟!


یادگاری های یک ترم دانشجویی در رشته ای که دوسش نداشتم و از روی لجبازی انتخابش کرده بودم،رشته ای که انتخابش برام یه اشتباه محض بود رو بردم نصف قیمت به یه خانم کتابفروش فروختم،دیگه لازمشون نداشتم و دوست نداشتم قفسه ی کمدم رو کتاب هایی پر کنن که داشتنشون برام ومی نداره.من تا الان از هیچ چیزی به اندازه ی لجبازی هام ضرر نکردملجبازی هایی که از روی عصبانیت آنی بوجود میومد و در لحضه فقط دلم رو خُنَک میکرد،و بعدش من میموندم و آتیشی که به بارِ خودم زدم.

بعد از کتاب ها رفتم مطبِ دکتر نوبتم هشتِ دی بود تنبلی کردم و نرفتم و دیروز که بیرون بودم یه سَر رفتم واسه ویزیت یکی دوتا از داروهام رو عوض کرد علاوه بر اون یه برگه رو از ویزیت قبلی باید براش میبردم اما فراموش کرده بودم و قرار شد عکس بگیرم بفرستم براش و بعد با وُیس بهم توضیح بده،خوشبختانه برگه ام‌ رو گُم نکرده بودم و امروز صُبح واسش فرستادم ولی ظاهرا هنوز واتساپش رو چک نکرده،وقتایی که میرم بیرون آدم هایی رو میبینم که دوست ندارم ببینم و سوال هایی ازم میپرسن که دوس ندارم بپرسن،اون آدم ها مثلا میتونن معلم کلاس پنجم ابتدایی و یا دبیر دینی و عربی دوران راهنماییم باشن و اون سوالا مثلا میتونن این باشن که خب چه خبر،چیکار میکنی؟و من خوب میدونم که منظورشون از چه خبر،چیکار میکنی اینه که خب حالا بعد از گذشت این سال ها و این همه ادعا چه رشته ای قبول شدی و چه دانشگاهی درس میخونی؟! اگه نخوام دروغ بگم اصلا دوست ندارم به سوالاشون جواب بدم که البته آخرش مجبور میشم و جواب میدم و از شما چه پنهون به شدت حسِ ضایع شدن و دماغ سوختگی بهم دست میده اینجور موقع ها!دیروز خیلی خوب فهمیدم که همین سوال های ساده بعضی وقتا چقدر میتونن واسه یه نفر پیچیده و دردناک باشن و نمک بپاشن به زخمش و چقدر خوب میتونن حالشو بد کنن!دیروز صبح "سین" بهم پی ام داد که رفتم ساختمون اداریِ دانشگاه واست پرسیدم گفتن کارتاتون اومده،چون میدونستم حرفاش زیاد اعتباری نداره واسه اینکه مطمعن بشم و این همه راه الکی نرم دانشگاه و برگردم خودم زنگ زدم به مدیر گروه و گفت هنوز کارتاتون نیومده هروقت اومد خودمون تماس میگیریم!پس "سین" چی رو سوال کرده بود؟!الان یکم نگرانم ترم جدید شروع شده بعضی از رشته ها رفتن سَرِ کلاس پس کارت های ما کِی میاد؟هفت تا واحد دارم که باید معادل سازی کنم یهو نگن وقتِ حذف و اضافه و معادل سازی تموم شده!


چقدر زود همه چیز سنجاق میشه به نوستالژی های زندگیمون،حتی چیزهایی که یه روزایی برامون مُدرنیته بودن!بعد از چند سال رفتم بلاگفا،خیلی حسِ نوستالژیکی داشت،یادش به خیر تا قبل از اینکه بپوکه دُنیایی بود واسه خودش ،یادمه چقدر خودم رو به دَر و دیوار زدم تا قالب سازی یادگرفتم ولی الان که اومدم بَیان دیگه بدردم نمیخوره،هنوزم وبلاگای قالب سازی هستن،همه اون قالبا،همه ی اون شکلکا. ولی خیلی وقته آپدیت نشدن.هنوزم وبلاگایی که اون موقع ها میخوندم هستن ولی نویسنده هاشون خیلی وقته نیستن و هیچ خبری ازشون نیست و آخرین پست هاشون به سال های نود و سه یا نود و دو برمیگرده،انگاری یه زله یا سونامی یا همچین چیزی اومد و همه ناپدید شدن.اعتقاد دارم بلاگرا از صمیمی ترین دوست و آشنایی که هر روز  از نزدیک می بینیمش بهمون نزدیک ترن حتی اگه صدها کیلومتر یا بیشتر باهامون مسافت داشته باشن!.تو دُنیای واقعی ممکنه حرفامون رو قورت بدیم،خودمون رو سانسور کنیم ولی اینجا نه حتی اونایی رو که تازه باهاشون آشنا میشیم رو انگار صدساله میشناسیم.شده آدم هایی رو سالها نبینم و دلم هم براشون تنگ نشهولی خیلی دلتنگ بلاگرهایی میشم که یهو بی خبر میذارن و میرن.شاید باورتون نشه ولی ارادت عجیبی به وبلاگ نویس ها و بلاگستان دارم شاید بخاطر همینه با اینکه خیلیا کوچ کردن به اینستا هنوز به خودم اجازه ندادم اینستا رو نصب کنم،چون متعلق به اینجام و احساس میکنم اینستا در مُقابل با دُنیای بلاگرها واقعا چرته،همتونو دوس دارم،خیلی:)حضور داشته باشیم،بنویسیم،حتی کوتاه،حتی دیر به دیر،ولی نذاریم بَیان هم به نوستالژی ها سنجاق بشه.


به تمام آدم های اطرافتان زمان دهید تا خودشان انتخابتان کنند.وجودتان را به کسی یادآور نشوید که ای فلانی من هم اینجا نشسته ام تایم های بود و نبودت را میشُمارم.بگذارید خودشان بفهمند یادشان بیاید که در آنسوی  مشغله هایشان کسی شبیه شما با صبوری تمام چشم انتظارشان است چشم انتظار یک روزبخیر،یک سلام!آدم ها را به اجبار  کنار خودتان حفظ نکنید.خودشان اگر بخواهند سراغتان را میگیرند و اولویتشان میشوید!

"نیلوفر رضایی"


کرونا اومد تا بفهمیم گاهی تعطیلی های خیلی طولانی هم خوشحالمون نمیکنه.اسفندِ۹۶،تقریبا همین روزها بود که آبله مرغونِ وحشدناکی اومد سراغم،تمام صورت و بدنم پُر شده بود از جوش های ریز و کوچولو،خیلی بد بود،دقیقا سه ماه مونده بود به کنکور و علاوه بر برنامه ریزی هایی که داشتم واسه اسفندماه و آزمون ها و به هیچکدومشون نتونستم برسم،کُلِ تنظیماتِ بدنم و سیستم ایمنیم بهم ریخت!اصلا فکر نمیکردم یه آبله مرغون ساده انقدر تاثیرات منفی داشته باشه،قبل از من داداشم گرفت،هیچیش نشد،فقط در حد یه سرماخوردگیِ ساده و سه-چهار تا جوش رو صورتش بود،ولی من مُدام تب و لرز میکردم،یه دیقه سردم بود و بخاری رو تا آخر روشن میکردم و پتو میدادم روم یه دیقه به شدت گرمم بود جوری که سرگیجه و حالت تهوع میگرفتم! اصن یه وضعی! این راسته که میگن از هرچی بترسی،سَرِت میاد!هم کلاسی هام همشون توی دوره دبستان آبله مرغون گرفته بودن،تو کلاسمون فقط من بودم که هنوز تا پیشدانشگاهی این ویروس رو نگرفته بودم،همیشه میترسیدم که نکنه نزدیک کنکور بگیرم یه وقت؟؟که متاسفانه این اتفاق افتاد،تازه نزدیک عید هم بود،کلی ماسک و کرم زدم که جای اون جوشای لعنتی بره و جلو مهمونا زشت نباشه،این روزها هم که کرونا اومده و معروف شده به روزهایِ کرونایی،سعی میکنم ازش نترسم و بهش فکر نکنم،احساس میکنم هر چقدر روی این چیزا حساس تر بشی نتیجه اش بدتره،دقیقا مثه همون روزایی که داداشم آبله مرغون گرفته بود و من قرنطینه اش کرده بودم و تا یه متری بهش نزدیک نمیشدم،ولی باز هم با اون همه رعایت دو هفته بعدش خودم گرفتم.


این روزها که داریم به فصلِ بهار نزدیک میشیم و اسفند شبیه اسفندِ همیشگی نیست تنها چیزی که فقط خبر از اومدن بهار میده نشستن این شکوفه ها روی شاخه های درختاست،دیروز بعد از مدت ها رفتم باغ،توی کُلِ سال فقط دو هفته طبیعتِ اطراف باغ با این شکوفه ها خوشکل میشه.هر سال اواسط اسفند نزدیک عید درخت های بادوم اطراف باغ شکوفه میدن و بعد از اون هرچقدر بیشتر به بهار نزدیک میشیم روی شاخه هاشون پر از برگ های سبز میشه و همون شکوفه ها تا سیزده بدر تبدیل میشن به چاقاله بادوم.پایین باغ یه رودخونه ی نسبتاً طولانی هست که اگر بارون بیاد خودش به تنهایی کلی طبیعت رو قشنگ میکنه،اگر هم بارون نیاد که خشک میمونه.امسال که بارون زیاد بارید از دی ماه رودخونه پُرآب شده بود اما دیروز که رفتم دیدم به مرور زمان کمتر شده و اگه دیگه بارون در کار نباشه فکر نمیکنم تا اواسط فروردین ادامه داشته باشه.

کنارِ همون رودخونه کُلی تَپه سنگه که معمولا هفته ی اول یا دوم فروردین کنارشون یه عالمه گل لاله خوشکل از دلِ خاک میزنه بیرون،که تعدادشون باز بستگی به میزان بارشِ هر سال داره.پارسال گل های لاله خیلی زیاد بودن امسال نمیدونم وضعیتشون چه شکلی باشه.الان فهمیدم توصیفِ زیبایی طبیعت هم دستِ کمی از دیدنش نداره.همونقدر دلنشینه،این عکسا رو هم گذاشتم تا اونایی که تو خونه قرنطینه ان و از ترسِ کرونا بیرون نمیرن ببینن و حال و هواشون یکم عوض شه،واقعا توی بعضی از استان ها شرایط خطرناکه،واسه همتون آرزوی سلامتی میکنم.مراقب خودتون باشید.ایشالا که این ویروس خیلی زود دست از سَرِ کشورمون برداره و بره.


خب ظاهرا عملیات تغییر رشته ام با موفقیت انجام شد.فقط چون دانشگاه تعطیله واحدای عمومی رو هنوز تطبیق ندادم.دیروز تا نت رو روشن کردم دیدم توسط یکی از استادها توی یه گروه واتساپ عضو شدم که قرار شده یه ساعت و یه روز مشخص بشه که آنلاین تدریس کنه.ولی هنوز معلوم نیست!هیچکدوم از بچه های گروه که به احتمال زیاد همکلاسی های جدیدم هستن رو نمیشناسم،کلی دانشجو جدید و آدمای جدید،کلی شوق و ذوق دارم.آخرین روزی که میخواستم از "سین" خدافظی کنم چون دیگه با هم همکلاس نبودیم خب صمیمیتمون هم قاعدتا کمتر میشد گفتم دلم خیلی واست تنگ میشه،از اونجایی که یه آدمِ کاملا سرخوش و بیخیاله و هیچی واسش مهم نیست گفت بیخیال بابا انقدر آدمای جدید میان تو زندگی و میرن که یه مُدت که بگذره دیگه اصن منو یادتم نمیاد.شاید حرفش دُرُست بود،همیشه به بیخیال بودنش،به این که همه چیز واسش خنده داره و واسش مهم نیست،چیزی رو جدی نمیگیره غبطه میخورم.توی هیچ موردی اذیت نمیشه حتی بدترین اتفاق ها یا اذیت شدنش به حداقل ترین شکلِ ممکنه خدا رو شکر ! ولی با همه ی اینها احساس میکنم بهترین کار رو کردم که به قیمت همکلاس بودن با "سین" و یه سِری چیزای دیگه این رشته رو ادامه ندادم و همون ترم اول تصمیم گرفتم لِفت بدم.اگه حتی یه ترم دیگه ادامه داده بودم شاید با خودم میگفتم کلی واحد پاس کردم،یه سال الکی هدر رفت،اون موقع شاید تغییرش نمیدادم.ولی الان از اینکه زود دست به کار شدم و برای اولین بار تحت تاثیر حرف های کسی قرار نگرفتم احساس بهتری دارم.باشد که در بقیه ی موارد هم همیشه خودم واسه خودم تصمیم بگیرم و به این ریتم عادت کنم.فکر کنم بخاطر کرونا آموزشگاه رانندگی رو هم تعطیل کردن،میخواستم دوباره واسه امتحانِ شهری ثبت نام کنم،احتمالا تا اطلاع ثانوی عقب افتاده.


خیلی یهویی سرم شلوغ شده،کلاسای دانشگاه از طریقِ اپلیکیشن برگزار میشه امروز از ۸ صبح تا ساعت ۵:۳۰ بعد از ظهر یه سَره به گوشی و هنزفری وصل بودمحتی ناهار هم نخوردم.دیروز هم همینطور و احتمالا تا آخر هفته کلاسامون واسه جبران این مدت فشرده برگزار میشه،تا دیروز تجربه کلاس های آنلاین رو نداشتم ولی برخلاف تصورم فهمیدم از کلاسای حضوری توی دانشگاه یکم خسته کننده تره چون فقط با شنیدن ویس و تایپ کردن سر و کار داری و دانشجوها زیاد نمیتونن اکتیو باشن مگه اینکه ویس بفرستیم که گاهی صدامون ضعیف یا قطع و وصل میشه!استادها به شدت خوبن و تو این مورد شانس آوردم،همینطور همکلاسی هام که فعلا فقط از طریق گروه و چت باهاشون آشنا شدم!(بنظر میرسه خیلی خوش اخلاق و مهربون باشن) تا حد زیادی راضیم خدا رو شکر


سلام،ضمنِ تبریکِ مجددِ نوروز و سال جدید باید عرض کنم که چهارمین روز از فصل بهارِ ۹۹ هم رسید و امروز بیست ساله شدم،امیدوارم واقعا یه سال بزرگ تر شده باشم و فقط به سن شناسنامه محدود نشده باشه،راستش عددِ ۲ دهگان فعلا یکم واسم غریبه ولی چه بخوام یا نخوام باید بهش عادت کنم ^_^ 

این گل های لاله هم همون لاله هایی هستن که توی پُستِ نرم نرمک میرسد اینک بهار درموردشون حرف زدم،تقدیمشون میکنم به همه ی شما دوستای مهربونم که کلی بهم انرژی مثبت میدین.

+بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک،شاخه های شسته باران خورده پاک،آسمان آبی و ابر سپید،برگهای سبز بید،عطر نرگس،رقص باد،نغمه و بانگ پرستوهای شاد،خلوت گرم کبوترهای مست،نرم نرمک میرسد اینک بهار،خوش بحال روزگار ،خوش بحال چشمه ها و دشتها،خوش بحال دانه ها و سبزه ها،خوش بحال غنچه های نیمه باز،خوش بحال دختر میخک که میخندد به ناز،خوش بحال جان لبریز از شراب،خوش بحال آفتاب،ای دل من، گرچه در این روزگار،جامهء رنگین نمی‌پوشی به کام،بادهء رنگین نمی‌نوشی ز جام،نقل و سبزه در میان سفره نیست،جامت از آن می که می‌باید تهی است،ای دریغ از «تو» اگر چون گل نرقصی با نسیم،ای دریغ از «من» اگر مستم نسازد آفتاب،ای دریغ از «ما» اگر کامی نگیریم از بهار،گر نکوبی شیشهء غم را به سنگ،هفت رنگش میشود هفتاد رنگ.

"فریدون مشیری"


خب خیلی فکر کردم درمورد هشت تا لبخندِ امسال چون لبخند و خوشحالی خاصی نداشتم.فقط یه سِری چیزای کوچیک یادم اومد.مرسی از آرام جان بابتِ دعوتش :)

۱:دوباره وبلاگ نویس شدم.۲:با دوستای خوبی مثلِ شما آشنا شدم.۳:گوشی جدید خریدم.۴:هرچند با کلی ضرر مالی و اشتباه ولی آخرش مسیری رو انتخاب کردم که دوستش داشتم.۵:با "سین" بیشتر از سالهای قبل صمیمی شدم و با همه ی اختلاف نظرهایی که باهاش داشتم اما چیزهای خوبی ازش یاد گرفتم.۶:کلاس رانندگی ثبت نام کردم تا آیین نامه و امتحان شهری پیش رفتم(از شانسِ بدم به کرونا برخورد و همه چی تعطیل شد).۷:ترم قبل با "سین" و "ن" و "الف" و دوتا از استادهای دانشگاه (استادهای رشته ی قبلی) تو یه شب بارونی واسه شام رفتیم بیرون و کلی خوش گذشت.۸:با همکلاسی های جدیدم که فوق العاده ان آشنا شدم و با یکیشون فعلا بیشتر صمیمی ام چون اولین نفر بهم پی ام داد بیشتر با هم گپ میزنیم و اتفاقا اونم حرفِ اولِ اسمش "سین" هست.

میدونم چرت بودن ولی خب فقط همینا رو یادم اومد ^_^ پیشاپیش سال ۱۳۹۹ رو بهتون تبریک میگم آرزو میکنم سالِ خیلی خوبی داشته باشید.


فلینت لاکوودِ باهوشم سلام

این روزها به این فکر میکنم که احتمالا بعد از سالها دوباره حسِ نابغه بودنت بیدار شده و دستگاه جدیدی اختراع کردی!اگر اشتباه نکنم آخرین اختراعت همان دستگاهی بود که آب را به غذا تبدیل میکرد و به جای بارش باران از آسمان همبرگر و ماکارونی و کوفته قلقلی میبارید.همان دستگاهی که با بارشِ ژله یک قصر ژله ای شگفت انگیز ساخت،یادت می آید؟فلینت لاکوود جان از تو چه پنهان چند وقتیست از آسمان برایمان اتفاقات عجیب و غریبی میبارد،اتفاقات غیر منتظره.این اواخر در میانشان ویروسی هم شروع به باریدن گرفته که کار زمین و زمان را مختل کرده،زندگیمان از روال عادی خارج شده.فلینت لاکوود جان حال و هوای این روزهای ما ابری با احتمالِ بارشِ کرونا و تب و سُرفه و گلودرد است.نمیدانم چه شده،اما هر چه که باشد،دلم میخواهد فکر کنم این هم کار تو است و نتیجه ی اختراعاتِ غیر عادیِ تو!،شاید این بار هم میخواستی آب را به چیز دیگری تبدیل کنی و اشتباهی دست گذاشتی روی بلاهای آسمانی که اصلا خوشایند نیستند،فلینت لاکوودِ عزیزم لطفا هرچه زودتر دستگاهت را متوقف کن،این بار هم اختراعت آزاردهنده شد.

با تشکر:ح جیمی

چالشی توسط آقاگل برگزار شده با عنوانِ "نامه ای به" (شخصیتی که وجود خارجی نداشته باشد) و جناب اریحا لطف کردند و من رو به این چالش دعوت کردند.ممنونم ازشون


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Gregg بود و نبود گذشت Jabari خورشید سیداحمد موسوی هندوانه Jahansazpolymer Melissa